گروه فرهنگی مشرق - "شرح
اسم" عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که
توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و
پژوهشهای سیاسی به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان با
برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی
اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن
اغلاط، چاپ و در اختیار علاقه مندان گرفت. در نظر داریم هر روز بخشی از این
کتاب را منتشر کنیم.
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش بیست و سوم این کتاب است.
***سفره هاي طلبگي
معيشت دوران طلبگي او مانند بسياري ديگر از طلاب سخت و طاقت فرسا بود. هم دوره اي هاي او مي گويند آنچه خورده مي شد، در حد نان و ماست و خيار، يا نان و پنير و انگور، گاه تخم مرغ و سيب زميني بود و هزينه همين اقلام نيز تأمين نمي شد.
برخي از طلاب مدرسه حجتيه از جمله سيدعلي خامنه اي بدهكار بقالي و نانوا بودند. و يكي از اين طلبكاران، شيخ حسن بقال بود كه در كوچه مدرسه حجتيه، مغازه داشت و مايحتاج طلاب را نسيه مي داد. شيخ شدن حسن آقا از همان زماني بر سر زبان طلبه ها افتاده بود كه از آذرشهر، زادگاه خود، براي آموزش علوم ديني به حوزه علميه قم آمده بود. او در نيمه راه، درس را رها كرده، به كسب چسبيده بود، اما لقب شيخ از او جدا نشده بود.
آقاي خامنه اي در وصيت نامه اي كه فروردين 1342 نوشت، بدهي هاي خود را هم ياد كرد: "شيخ حسن بقال، كوچه مدرسه حجتيه؛ آقاي هاشمي رفسنجاني؛ كتابفروشي مرواريد؛ كتابفروشي مصطفوي؛ و 10 تومان علي حجتي كرماني و..."
عسرت و تنگ دستي طلاب آن دوره، سفره آنان را پر از داستان هاي ريز و درشت كرده است. هر چند مي توان احتمال داد كه با گذر زمان فقر نهفته در اين داستان ها كم رنگ تر شده باشد، اما همچنان در اواخر دهه سي گريبانگير بيشتر درس آموزان قم نشين بوده است.
غذاي رايج برادران خامنه اي (سيدمحمد و سيدعلي )، هنگامي كه در مدرسه حجتيه با هم بسر مي بردند، تخم مرغ بود. تخم مرغ ها را در ظرف داغ شده اي كه روغن نداشت، مي شكستند و نيمرو مي خوردند. روغن گران بود و امكان قرار دادن آن كنار ديگر مواد غذايي وجود نداشت. غذاي ديگر، نان و كره بود كه گاه با مربا همراه مي شد. كم اتفاق مي افتاد كه غذايي بپزند و اگر پخته مي شد چيزي جز ماش پلو نبود." اين بهترين و آبرومندانه ترين غذاي من بود كه خيلي اوقات ميهمان دعوت مي كردم."
يكي از ميهمانان او سيدمصطفي خميني بود كه چند نفر ديگر را هم با خود مي آورد. از قضا ماش پلو را هم دوست داشت. سيدعلي به ياد مي آورد كه اين سفره چند بار رنگ تاس كباب را نيز به خود ديده است.
***آبگوشت علي نقلي
در اين دوره شيخ حسين ابراهيمي ديناني، هم غذا و هم درس فلسفه سيدعلي بود. اين دو، اتاق هاي جدا داشتند اما وعده هاي غذايي را با هم مي گذراندند. به همين جهت يك شب هوس كردند در دكان علي نقلي آبگوشت بخورند. آبگوشت علي نقلي 13 ريال تمام مي شد اما اين دو مي دانستند كه بايد با يك پرس آبگوشت سير شوند.
غلامحسین دینانی
"آمديم دم پيشخوان كه پول بدهيم، من هر چه توي جيبم پول بود درآوردم. او هم دست كرد هر چه توي جيبش بود درآورد."
خوشبختانه 13 ريال علي نقلي بين اين دو جيب به نحوي تقسيم شده بود. آن شب، طلبه جوان، با كلنجار اين فكر كه اگر بخوابد و غسلي بر او واجب شود، پول حمام فردا را از كجا بايد بياورد، به صبح رساند.
***صبح بي صبحانه
فردا صبح، آسوده از حادثه اي كه پيش نيامده، به طرف اتاق آقاشيخ حسين رفت. هم غذاي او در حال ور رفتن با سماور زغالي براي آماده كردن چاي صبحانه بود. سيدعلي دست خالي و بدون سنگك در حال نزديك شدن به اتاق شيخ حسين بود.
"صبح معمول مان اين بود كه او توي اتاقش [كه] سماور داشت، چاي درست مي كرد و من هم مي رفتم يك دانه نان و يك سير پنير مي گرفتم، مي رفتم توي اتاق او با همديگر صبحانه مي خورديم."
هزينه نان و پنير را يك هم غذا مي پرداخت و مخارج چاي و قند را، هم غذاي ديگر. شبهاي بلند زمستان از يك سو و مطالعه، يادداشت و پاكنويس درسهاي روزانه از طرف ديگر، گرسنگي صبح هاي سيدعلي را دوچندان مي كرد. نماز صبح و قرآن سحرگاهي را با همين حس مي خواند و پس از خريد نان و پنير راهي اتاق شيخ حسين مي شد.
آن روز صبح "مي خواستم طبق معمول بروم نان بگيرم. يادم آمد كه پول نداريم." اين جا بود كه به فكر كاسه هاي ماست افتاد. اين كاسه ها قيمت داشت. شش ريال مي دادند و ماست پنج ريالي را مي خريدند. يك ريال اضافي را براي كاسه مي پرداختند. گرو مي گرفتند.
"گاهي 5-6 كاسه جمع مي شد و خودش پولي بود... ديدم نه، كاسه ماست... هر چه بوده... داده ايم به آقا شيخ حسن بقال و پولش را گرفته ايم و خورده ايم."
وقتي رسيد، آقاشيخ حسين با اشاره دست و صورت به او فهماند كه نمي خواهد هم اتاقي اش (آقا احمد) بفهمد كه آه در بساط ندارند و از صبحانه خبري نيست. شيخ حسين نقش آماده كردن صبحانه را بازي مي كرد تا پيش هم اتاقي اش آبروداري كند. آقا احمد كه از حضور بي نان و پنير سيدعلي در آنجا متعجب شده بود، تعارف كرد كه بر سر سفره او بنشينند و صبحانه بخورند. "گفتم: نه ميل ندارم"
در اين هنگام صداي شيرفروش مدرسه حجتيه بلند شد كه آي شير ... شير. شيخ حسين كه همچنان در فكر آبروداري و پوشاندن بي پولي خود و رفيقش بود با صداي بلند از سيدعلي پرسيد كه شير مي خوري؟ "من فكر كردم ... فرجي شده يا با شير[فروش] حساب دارد، يا يك دفعه يادش افتاده كه مثلاً پنج ريال توي جيبش دارد و مي شود مقداري شير بگيرد."
سيدعلي هم مشتاقانه با صداي بلند پاسخ داد كه آري، مي خورم، بخر. "یک وقت ديدم از پشت شيشه، بدون صدا با دست اشاره مي كند كه بگو نه، بگو نه ... [من كه فهميده بودم همه اينها براي آبروداري نزد هم اتاقي اش است ] حرف را برگرداندم و گفتم نه شير نمي خواهم. بيا چاي بخوريم"
آن روز اين دو هم غذا، گرسنه، كتاب ها را زير بغل زدند. يكي به درس آق اشيخ مرتضي حائري رفت و ديگري به دنبال درس و بحث خودش. سيدعلي پيش از ظهر هر روز به اتاقش مي آمد و كتاب هاي مجالس درس استادان خارج را مي گذاشت و كتاب اسفار را برمي داشت كه برود به درس علامه طباطبايي.
وارد اتاق شد؛ ديد سنگكي تمام قد روي كرسي افتاده؛ انگار با او حرف مي زند. اين نان تازه، فواره هوس و اشتهاي سيدعلي را باز كرد.
"غفلت كردم كه اين نان سنگك مال كيست. از بس گرسنه بودم، دست [بردم] و يك تكه كندم و گذاشتم دهانم ... وسط جويدن يك دفعه يادم آمد كه اين نان مال كيست كه من دارم مي خورم؟."
دهانش از حركت ايستاد. شايد برخي از هم اتاقي ها راضي نبودند . تكه نان جويده را با حسرت از دهان بيرون آورد و انداخت توي سطل آشغال.
***ظهر بي ناهار
در جلسه درس اسفار علامه، شيخ حسين را ديد و از موقعيت شكمش پرسيد. او نيز همچنان گرسنه بود. پس از پايان درس، به اميد از راه رسيدن ناهار، راهي مدرسه حجتيه شدند. در اين فكر بودند كه در خانه كدام رفيق را بزنند؟ كدام يك پذيراي آنها مي شود؟ درباره دوستان ميهمان پذير و ميهمان گريز مشورت كردند. اسامي يكي پس از ديگري خط خورد تا اين كه رسيدند به نام سيدجعفر موسوي اردبيلي. آقاسيدجعفر از دوستان نزديك به شمار مي رفت و سوابق او نشان مي داد كه از پذيرش دو دوست گرسنه ابايي ندارد. در همين هنگام ديدند كه آقاسيدجعفر از در بزر گ مدرسه حجتيه وارد شد. چشمش از دور به سيدعلي و شيخ حسين افتاد. دست تكان داد. نزديك تر كه شد؛ گفت: آمده ام امروز [ناهار] ميهمان شما باشم! و ادامه داد: كوكب سلطان را از خانه بيرون كرده ام. به شوخي زنش را كوكب سلطان مي خواند.
معلوم شد آن زوج هم چيزي براي خوردن نداشتند. سيدجعفر زنش را فرستاده خانه خواهرش و خودش را دعوت كرده كه ميهمان دوستانش باشد! تا جايي كه گرسنگي اجازه مي داد خنديدند.
"خلاصه سه نفر شديم. گفتيم بيا سوته دلان گردهم آييم. سه تا گرسنه بي پول. واقعاً درمانده بوديم كه چه كار كنيم، اما نگراني به معناي اضطراب نداشتيم."
در اين بين سيدكمال شيرازي پيدا شد. سيدكمال دوست نزديك سيدعلي بود. رفقا از سيدعلي خواستند كه برود و از او پولي قرض كند. "آمدم پيش آقاسيدكمال و گفتم...مقداري پول داري به ما قرض بدهي؟ احتياج دارم."
لابد از دل بزرگ او باخبر بود. سيدكمال دست كرد تو جيبش و حدود 70-80 تومان پول درآورد و گفت هر چه مي خواهي بردار. سيدعلي 20 تومان آن را برداشت. لحظاتي بعد سه طلبه، هروله كنان در حال خروج از مدرسه بودند تا خود را به چلوكبابي برسانند.
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش بیست و سوم این کتاب است.
***سفره هاي طلبگي
معيشت دوران طلبگي او مانند بسياري ديگر از طلاب سخت و طاقت فرسا بود. هم دوره اي هاي او مي گويند آنچه خورده مي شد، در حد نان و ماست و خيار، يا نان و پنير و انگور، گاه تخم مرغ و سيب زميني بود و هزينه همين اقلام نيز تأمين نمي شد.
برخي از طلاب مدرسه حجتيه از جمله سيدعلي خامنه اي بدهكار بقالي و نانوا بودند. و يكي از اين طلبكاران، شيخ حسن بقال بود كه در كوچه مدرسه حجتيه، مغازه داشت و مايحتاج طلاب را نسيه مي داد. شيخ شدن حسن آقا از همان زماني بر سر زبان طلبه ها افتاده بود كه از آذرشهر، زادگاه خود، براي آموزش علوم ديني به حوزه علميه قم آمده بود. او در نيمه راه، درس را رها كرده، به كسب چسبيده بود، اما لقب شيخ از او جدا نشده بود.
آقاي خامنه اي در وصيت نامه اي كه فروردين 1342 نوشت، بدهي هاي خود را هم ياد كرد: "شيخ حسن بقال، كوچه مدرسه حجتيه؛ آقاي هاشمي رفسنجاني؛ كتابفروشي مرواريد؛ كتابفروشي مصطفوي؛ و 10 تومان علي حجتي كرماني و..."
عسرت و تنگ دستي طلاب آن دوره، سفره آنان را پر از داستان هاي ريز و درشت كرده است. هر چند مي توان احتمال داد كه با گذر زمان فقر نهفته در اين داستان ها كم رنگ تر شده باشد، اما همچنان در اواخر دهه سي گريبانگير بيشتر درس آموزان قم نشين بوده است.
غذاي رايج برادران خامنه اي (سيدمحمد و سيدعلي )، هنگامي كه در مدرسه حجتيه با هم بسر مي بردند، تخم مرغ بود. تخم مرغ ها را در ظرف داغ شده اي كه روغن نداشت، مي شكستند و نيمرو مي خوردند. روغن گران بود و امكان قرار دادن آن كنار ديگر مواد غذايي وجود نداشت. غذاي ديگر، نان و كره بود كه گاه با مربا همراه مي شد. كم اتفاق مي افتاد كه غذايي بپزند و اگر پخته مي شد چيزي جز ماش پلو نبود." اين بهترين و آبرومندانه ترين غذاي من بود كه خيلي اوقات ميهمان دعوت مي كردم."
يكي از ميهمانان او سيدمصطفي خميني بود كه چند نفر ديگر را هم با خود مي آورد. از قضا ماش پلو را هم دوست داشت. سيدعلي به ياد مي آورد كه اين سفره چند بار رنگ تاس كباب را نيز به خود ديده است.
سید مصطفی خمینی
***آبگوشت علي نقلي
در اين دوره شيخ حسين ابراهيمي ديناني، هم غذا و هم درس فلسفه سيدعلي بود. اين دو، اتاق هاي جدا داشتند اما وعده هاي غذايي را با هم مي گذراندند. به همين جهت يك شب هوس كردند در دكان علي نقلي آبگوشت بخورند. آبگوشت علي نقلي 13 ريال تمام مي شد اما اين دو مي دانستند كه بايد با يك پرس آبگوشت سير شوند.
غلامحسین دینانی
خوشبختانه 13 ريال علي نقلي بين اين دو جيب به نحوي تقسيم شده بود. آن شب، طلبه جوان، با كلنجار اين فكر كه اگر بخوابد و غسلي بر او واجب شود، پول حمام فردا را از كجا بايد بياورد، به صبح رساند.
***صبح بي صبحانه
فردا صبح، آسوده از حادثه اي كه پيش نيامده، به طرف اتاق آقاشيخ حسين رفت. هم غذاي او در حال ور رفتن با سماور زغالي براي آماده كردن چاي صبحانه بود. سيدعلي دست خالي و بدون سنگك در حال نزديك شدن به اتاق شيخ حسين بود.
"صبح معمول مان اين بود كه او توي اتاقش [كه] سماور داشت، چاي درست مي كرد و من هم مي رفتم يك دانه نان و يك سير پنير مي گرفتم، مي رفتم توي اتاق او با همديگر صبحانه مي خورديم."
هزينه نان و پنير را يك هم غذا مي پرداخت و مخارج چاي و قند را، هم غذاي ديگر. شبهاي بلند زمستان از يك سو و مطالعه، يادداشت و پاكنويس درسهاي روزانه از طرف ديگر، گرسنگي صبح هاي سيدعلي را دوچندان مي كرد. نماز صبح و قرآن سحرگاهي را با همين حس مي خواند و پس از خريد نان و پنير راهي اتاق شيخ حسين مي شد.
آن روز صبح "مي خواستم طبق معمول بروم نان بگيرم. يادم آمد كه پول نداريم." اين جا بود كه به فكر كاسه هاي ماست افتاد. اين كاسه ها قيمت داشت. شش ريال مي دادند و ماست پنج ريالي را مي خريدند. يك ريال اضافي را براي كاسه مي پرداختند. گرو مي گرفتند.
"گاهي 5-6 كاسه جمع مي شد و خودش پولي بود... ديدم نه، كاسه ماست... هر چه بوده... داده ايم به آقا شيخ حسن بقال و پولش را گرفته ايم و خورده ايم."
وقتي رسيد، آقاشيخ حسين با اشاره دست و صورت به او فهماند كه نمي خواهد هم اتاقي اش (آقا احمد) بفهمد كه آه در بساط ندارند و از صبحانه خبري نيست. شيخ حسين نقش آماده كردن صبحانه را بازي مي كرد تا پيش هم اتاقي اش آبروداري كند. آقا احمد كه از حضور بي نان و پنير سيدعلي در آنجا متعجب شده بود، تعارف كرد كه بر سر سفره او بنشينند و صبحانه بخورند. "گفتم: نه ميل ندارم"
در اين هنگام صداي شيرفروش مدرسه حجتيه بلند شد كه آي شير ... شير. شيخ حسين كه همچنان در فكر آبروداري و پوشاندن بي پولي خود و رفيقش بود با صداي بلند از سيدعلي پرسيد كه شير مي خوري؟ "من فكر كردم ... فرجي شده يا با شير[فروش] حساب دارد، يا يك دفعه يادش افتاده كه مثلاً پنج ريال توي جيبش دارد و مي شود مقداري شير بگيرد."
سيدعلي هم مشتاقانه با صداي بلند پاسخ داد كه آري، مي خورم، بخر. "یک وقت ديدم از پشت شيشه، بدون صدا با دست اشاره مي كند كه بگو نه، بگو نه ... [من كه فهميده بودم همه اينها براي آبروداري نزد هم اتاقي اش است ] حرف را برگرداندم و گفتم نه شير نمي خواهم. بيا چاي بخوريم"
آن روز اين دو هم غذا، گرسنه، كتاب ها را زير بغل زدند. يكي به درس آق اشيخ مرتضي حائري رفت و ديگري به دنبال درس و بحث خودش. سيدعلي پيش از ظهر هر روز به اتاقش مي آمد و كتاب هاي مجالس درس استادان خارج را مي گذاشت و كتاب اسفار را برمي داشت كه برود به درس علامه طباطبايي.
وارد اتاق شد؛ ديد سنگكي تمام قد روي كرسي افتاده؛ انگار با او حرف مي زند. اين نان تازه، فواره هوس و اشتهاي سيدعلي را باز كرد.
"غفلت كردم كه اين نان سنگك مال كيست. از بس گرسنه بودم، دست [بردم] و يك تكه كندم و گذاشتم دهانم ... وسط جويدن يك دفعه يادم آمد كه اين نان مال كيست كه من دارم مي خورم؟."
دهانش از حركت ايستاد. شايد برخي از هم اتاقي ها راضي نبودند . تكه نان جويده را با حسرت از دهان بيرون آورد و انداخت توي سطل آشغال.
***ظهر بي ناهار
در جلسه درس اسفار علامه، شيخ حسين را ديد و از موقعيت شكمش پرسيد. او نيز همچنان گرسنه بود. پس از پايان درس، به اميد از راه رسيدن ناهار، راهي مدرسه حجتيه شدند. در اين فكر بودند كه در خانه كدام رفيق را بزنند؟ كدام يك پذيراي آنها مي شود؟ درباره دوستان ميهمان پذير و ميهمان گريز مشورت كردند. اسامي يكي پس از ديگري خط خورد تا اين كه رسيدند به نام سيدجعفر موسوي اردبيلي. آقاسيدجعفر از دوستان نزديك به شمار مي رفت و سوابق او نشان مي داد كه از پذيرش دو دوست گرسنه ابايي ندارد. در همين هنگام ديدند كه آقاسيدجعفر از در بزر گ مدرسه حجتيه وارد شد. چشمش از دور به سيدعلي و شيخ حسين افتاد. دست تكان داد. نزديك تر كه شد؛ گفت: آمده ام امروز [ناهار] ميهمان شما باشم! و ادامه داد: كوكب سلطان را از خانه بيرون كرده ام. به شوخي زنش را كوكب سلطان مي خواند.
معلوم شد آن زوج هم چيزي براي خوردن نداشتند. سيدجعفر زنش را فرستاده خانه خواهرش و خودش را دعوت كرده كه ميهمان دوستانش باشد! تا جايي كه گرسنگي اجازه مي داد خنديدند.
"خلاصه سه نفر شديم. گفتيم بيا سوته دلان گردهم آييم. سه تا گرسنه بي پول. واقعاً درمانده بوديم كه چه كار كنيم، اما نگراني به معناي اضطراب نداشتيم."
در اين بين سيدكمال شيرازي پيدا شد. سيدكمال دوست نزديك سيدعلي بود. رفقا از سيدعلي خواستند كه برود و از او پولي قرض كند. "آمدم پيش آقاسيدكمال و گفتم...مقداري پول داري به ما قرض بدهي؟ احتياج دارم."
لابد از دل بزرگ او باخبر بود. سيدكمال دست كرد تو جيبش و حدود 70-80 تومان پول درآورد و گفت هر چه مي خواهي بردار. سيدعلي 20 تومان آن را برداشت. لحظاتي بعد سه طلبه، هروله كنان در حال خروج از مدرسه بودند تا خود را به چلوكبابي برسانند.